مهتاب دلم بی فروغ شد
تک تک ستاره هایم فرو افتادن
قلبم خالی شده از هر حسی
دنیایم رنگ داشت
در پس مژه های ابریشمیش
و حالا رنگهایم خاکستری است
بهارم همچون خزان گذشت
و زمستانم با گرمی عشق گذشت
این کجا و آن کجا
دلزده از هر حسی
خالی از گرمای عشق
دنیا را به عطایش فروختم
ولقایش را به عطایش
ولی جا ماندم از همه مهربانی ها
آوایی برایم گوشنواز نیست
دستی برای دستم نیست
قلبی هیجان زده ام نیست
اشکی در فراقم نمی ریزد
تمام وجودم خالیست
دلزده ام از دلدادگیهای دنیوی
جایی در اعماق وجودم شمع دلم خاموش مانده
بادهای پاییزی چون گردابی در دلم پیچید
شمعم وجودم را لرزاند و خاموش شد
خدایا مهربانیت را دیدم
بار دیگر گرما را به دلم بر گردان
سرما همه وجودم را گرفته
خونی در رگهایم نمی جوشد
و هیجانی در قلبم نیست.